نيايشنيايش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

امید و آرزوی مامانی و بابایی

عکاسی با ....

واااای حیفم اومد از ماجرای عکس گرفتنت  برات ننویسم مامان و بابا تصمیم گرفتن برات یه انیمیشن سفارش بدن و حالا بایدیه عکس تمام رخ کامل بدون حرکت  ازت میگرفتن مثل عکسهای پرسنلی فکرشو بکن  عجله هم داشتم می خواستم تا تولدت برسه به دستمون تمام70-80 تا عکسی که گرفتیم و یکی دو تا از تو اونها در اوردیم رو نمیتونم برات بزارم اما چند تاشو برات یادگاری نگه میدارم واقعا نگه داشتن یه جیگر دو ساله یه جا بدون حرکت خییییلی کار سختیه بهت میگفتیم لبخند بزن قهقهه میزدی  گفتیم سر تو بالا بگیر سقف و نگاه میکردی  و حالتهای مختلف تا اینکه برات قصه آقا گرگه رو تعریف کردیم  تا تونستیم نوجهتو...
28 مرداد 1392

احوالات دخترکم

دو روز مونده به تولدت و مامان سرگرم که یه تولد کوچولو برایت بگیره میخوام از کارهات برات بگم چند تا شعر کوتاه رو بلدی بخونی از روی کتاب چیه صدای حیونا چند روز عشقت به بابایی حسابی گل کرده یه دفعه بفلش میکنی یا وقتی میبینی خواب بودی و خونه نیست   چند شب پیش دیدم هی به بابا اشاره میکنی و هی به خودت وقتی پرسیدم چی شده به بابایی میگی بابایی منی مال منی  قربونت برم نمیدونی بابایی چه کیفی کرد عشق اولت بستنیه  بخاطرش از همه چیز میگدری  حتی مامان   چند ماه پیش موقع عوض کردن کانالها تلویزیون هی میگفتی " خوبه نیستا" یعنی رد کنید خوب نیست الان خودت دیگه کانال عوض میکنی وسط فیلم تلویزیون رو خاموش میکنی و حال ما رو...
28 مرداد 1392

23 ماهگی

امروز ٢٣ماهو ١١روزته  ١٩روز مونده تا دومین سال زندگی قشنگتو بگذرونی خیلی شیرین زبونی عزیزم  تا جایی که یادم بیاد  برات مینویسم تا برات بمونه اصلا حاضر نیستی  جلوی دوربین برام حرف بزنی  آخه من چیکار کنم مامانی این روزها میگذره  تند وتند .من همه روزهاتو میخوام همه خاطراتتو حالا هر چقدر که یادم بیاد مینویسم تا بماند وقتی بهت میگم نیایش خانم اصلا قبول نمیکنی میگی " من آنم نیستم من نیایشم " وقتی اصرار کنم چنان جیغی میزنی انگار حرف بدی بهت زده باشم بابا باباجون رو  بابابزرگ ولی   و بابا مامانی رو بابابزرگ حاجی   میگی هر چند بابا بابایی رو هر چند ماه یه بار میبینی اما از عکسها و صحبت...
12 مرداد 1392

تولدت نزدیکه

مامانی تولدت نزدیکه داری هر روز خانم تر میشی هر موقع میگم خانم شدی ان شالله عروس بشی مامان بابابی اینجوری میشه شما هم خیلی دوست داری بهت بگم عروس و زود شروع میکنی به نای کردن قربونت برم  خیلی هم خوشگل میرقصی  یه ماه و سه روز دیگه مونده تا دو سال رو تموم کنی و بری تو سه سال باورم نمیشه کوچولوی من هر چند بابا بخونه ناراحت میشه اما چشم بهم بزنم واقعا عروس شدی   این عکسها رو هم با لباسی که برای تولدت خریدم ازت گرفتم     ...
27 تير 1392

نیایش در 22 ماهگی 2

خاله فرزانه رفت ولی شما هر روز بایییییییید عکسهای اون موقع رو نگاه کنی دیروز چنان گریه ای میکردی که باید عکسهارو ببینم اصلا نمیزاشتی کامپیوتر روشن بشه دخترم دیگه شیر نمیخوری از ١٦ تیر که خاله رفت تا حالا دیگه شیر نخوردی لحظه اول خودم خیلی گریه کردم انگار من وابسته تر بودم خیلی میترسیدم از عکس العملت فکر میکردم با این همه وابستگی خدا نکرده مریض بشی  خیلی بهتر از چیزی که فکرشو میکردم برخورد کردی تو این چند وقت فقط دو یا سه بار شبها بیدارشدی وقتی بغلت کردم زود خوابیدی  شب اول و دوم باورم نمیشد خودت بخوابی بدون شیر خوردن تو این دو سال اصلا حتی یه شب خودت نرفتی دنبال بالشتت و بخوابی اما حالا احساس میکنم چقدر بزرگ شدی ام...
27 تير 1392

نیایش در 22 ماهگی

دخترم این چند روز خاله فرزانه اینجاست و شما تنها نیستی  کلی خوشحالی صبح که از خواب پا میشی با ذوق میگی "بریم خاله فزانه " به بهانه خاله کلی گشتی الهی فدات بشم بیشتر روزو تنهایی البته با مامان بزرگی ما که اینقدر سرگرم زندگی روزمره شدیم زیاد نمیتونیم بیرون یا مسافرت ببریمت حالا با اومدن خاله و شو هر خاله مهربونت یه تنوع حسابی تو روزمرگیت پیدا شده همه عکسهات رو الان ندارم اما اونهایی که الان همراهمه رو برات ثبت میکنم روز اول عکسی که خاله ازت گرفته ماشاللله داری مامان دیگه نمیشه ازت یه عکس گرفت     حلما و نیایش       جنگل به قول دخترم دنگل   نیایش ب...
13 تير 1392

24 خرداد با 20روز تاخیر

  دخترم برای دومین بار با مامان رفتی پای صندوق رای چون دوربینم رو نبرده بودم ازت عکسی نداشتم  اما خاله مامان از شما چند تا عکس گرفته بود که ازشون گرفتم تا برای یادگاری تو وبلاگت بزارم کلی خوشت اومده بود تو این 20 روز هم هر وقت یادت می افته میگی که ما انگشتمون رنگی بوده  میخوای که حتما انگشت تو رو هم رنگی کنم و اونجوری احساس میکنی به جمع بزرگتر ها پیوستی   رای همه رو شما انداختی حوضحه رای گیری هم خلوت بود کیف میکردی برای خودت   تو حیاط مدرسه ای که رای دادیم     اومدیم خونه آقا جون و شما ما رو مجبور کردی انگشتا تونو  با خودکار رنگی کنیم     یه عکس تبلیغاتی ...
13 تير 1392

تولد حلما

١٧ خرداد تولد حلما بود اما عکسها دیر دستم رسید و حالا از تولد برات میگم خاله خیلی زحمت کشیده بود و تولد با تم کیتی برای حلما گرفته بود به دخترم خیییییلی خوش گذشت از روز قبل لباست رو پوشیدی و برای مامان نای کردی میگفتی من عیوس (عروس) اونقدر رقصیدی که اجازه به صاحب تولد نمیدادی  خوشحال کیف میکردی نای میکردی و میگفتی همه دس همه دس همه برات دست میزدن خلاصه اینکه خیلی بهت خوش گذشت اینم عکسهای تولد   قربون نای کردنت     میز خوراکی ها    کیک تولد حلما واااای چقدر سخته از چند تا بچه پر انرژی عکس گرفتن کوچولو ترین مهمونای تولد       ...
9 تير 1392