روزهایی که مثل برق میگذرد
روزها میگذره یا فرصت ندارم و یا تنبلی میکنم ببخشید که دیر به دیر آپ میکنم
الان دیگه 38 ماهه شدی
مث اینکه باید یه پست طولانی بزارم
از کجا بگم ........
اول یه روز دیگه خونه خاله فاطمه
خدا کنه خدا کنه همیشه با هم خوب باشید ما خواهر هام هم بیشتر هم رو ببینیم
تو اتاق حلما دکتر شدی شما چه آمپولی هم داری حلما چه نقششو خوب بازی میکنه
الهی فدات بشم دکتر کوچولوی من
یه کاری تو مشهد برای مامان پیش اومد که یه دفعه مجبور شدیم بریم اتفاقا خیلی هم خوش گذشت و دیدار ها هم تازه شد کلی هم گشتیم به هوای خریدهای مدرسه عمه یاسمین
تو محوطه خونه عمو میلاد
یه شب که میرفتیم بیرون
آخه این ژستها رو ...
و اتفاقا این طور که عکسها نشون میده همیشه هم خندان نیستی گاه اوقات بلایی سرمون میاری
اینجا هم بهانه میگیری امان از وقتی که خوابت بیاد امان عکسها رو که نگاه میکنم خوشم میاد اما اون موقع خوب سر موقع میگم مامان بخواب عزیزم خوب بخواب فکر میکنی اگه بخوابی از همه چیز عقب میمونی
منتظر بودیم عمو میلاد هم کارشو تموم کنه و با ما بیاد
قهر کردی
کم کم داری آروم میشی همیشه وقتی شاد بودی ازت عکس میگرفتم اما دیدم لازمه بعدا ببینی ...
یه شب دیگه رفتیم کفش بخریم مغازه نزاشتین برای فروشنده بیچاره هیچی هم نمیگفت آآآآآآآزاد بودید
ما هم دیدیم خیلی اذیتشون کردیم همه کفش خریدیم
یه شب دیدیم هوا خوبه سه نفری رفتیم پارک
نمیدونم تبلتت رو کی آوردی دیگه شام خوردی همونجا نشستی من به هوای پیاده روی آوردمتون بیرون اون وقت پدر و دختر از جاتون تکون نخوردین بیشتر باید قایمش کنم
حسابی دیگه یادگرفتی ما باید ازت بپرسیم چطوری با این بازی کنم با همه گوشی ها هم میتونی کار کنی زود اول گالری رو پیدا میکنی بعد هم بازی
چه کیفی میکنی
میرقصی آهنگ گذاشتی
ادامه دارد ...