نيايشنيايش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

امید و آرزوی مامانی و بابایی

یه روز که رفتم پارک

1391/12/21 12:28
نویسنده : مامان ریحانه
430 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی پارک رفتن رو دوست داری اگه از کنارش رد بشیم و شما ببینی آخیکسره میگی پاک پاک تاپ تاپ و بعدش هم گریه

اما هر وقت فرصت بشه و هوا هم خوب باشه میبریمت اینم یه روز زمستونی و با هوای نسبتا خوب در پارک

داشتی تاب میخوردی که یه دختر کوچولوی دیگه هم با باباش اومد و کنار شما مشغول تاب خوردن شد وقتی دیدی باباش داره تابش میده شروع کردی به صدا کردن بابایی که بیاد و اون تو رو تاب بده اون موقع بود که دلم برای بچه هایی که بابا ندارن کباب شد چه حالی دارند وقتی بچه های دیگه رو با پدر هاشون میبینند مادرهاشون این موقع چی میکشن به بچه شون چی جواب میدن خدا یا تصورش هم سخته

خدای بزرگ سایه پدر و مادر ها رو از سر هیچ بچه ای کم نکن آمین

خیلی ذوق کرده بودی که مامان گذاشته شما تنهایی راه بری وسط کوچه کنار پارک

من این عکستو خییییلی دوست دارم بغل

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)