نيايشنيايش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

امید و آرزوی مامانی و بابایی

بدون عنوان

1391/7/3 11:02
نویسنده : مامان ریحانه
441 بازدید
اشتراک گذاری

این اولین مطلبی که برای دخترم تو وبلاگش مینویسم 

 امروز هفت ماه و بیست و هشت روزه ای عزیز دلم تا حالا تو دفتر خاطراتت روزهاتو ثبت میکردم اما از امروز اینجا همه چیزو برات مینویسم 

خیلی خلاصه از این چند وقت برات میگم گل مامان

عزیز دل مامان تو یه روز گرم تابستون ٢٠ ماه رمضون روز  شهادت امام علی و شب قدر در بیمارستان دکتر بسکی بدنیا اومدی نمیتونم از احساسم لحظه ای اولین بار دیدمت بگم اشکم سرازیر شده بود خانم دکتر میگفت گریه نکن دخترتو ببین ماشالله چقدر سفیده ولی اصلا مو نداره برعکس مامانش  بابا و مامان بزرگ و خاله زهرا و عمه سمیه پشت در اطاق عمل منتظر دیدنت بودند عزیزم اینقدر ظریف و کوچولو بودی  با اینکه خیلی درد داشتم ولی همش میخواستم پیش من باشی چه لحظه هایی برای من بابایی میگذشت خدا میدونه بهترین روز زندگیمون بود

١٠ روز اول رو خونه بابابزرگ بودیم مامان بزرگ حسابی ازت مواظبت میکرد خونه شون رو پر از شادی سر و صدا کرده بودی هر روز مهمون برای دیدنت می اومد آقاجون (بابابزرگ مامانی ) شب اول بعد از اومدن از بیمارستان اومد و تو گوش جیگر مامان اذان و اقامه گفت 

هفده همین روز تولدت نامزدی خاله زهرا بود و شما اولین مراسم عروسیتون رو رفتید ماشالله از لحظه ای که اومدی تو دل مامانی فامیل شد پر از عروسی نیایش خوش قدم مامان  چهل روزهت تازه تموم شده بود که نامزدی پسر خاله مامانی شد  یک ماهه و بیست و هفت روزه بودی  که اولین سفر رو تجربه کردی من نذر کرده بودم اگه خدا شما رو به ما هدیه کنه اولی ن سفرش پا بوس امام رضا باشه اخه ما شما رو تو حرمامام رضا ازخدا خواستیم و شما تو مشهد به دل مامان تشریف فرما شدی الهی قربونت برم

الان داری حسابی صدام میکنی باید بیام پیشت بازم برات مینویسم خیلی خیلی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

amirmahdi
3 خرداد 91 13:40
خدا نیایش گلو برا مامان وباباش حفظ کنه
amirmahdi
3 خرداد 91 17:44
نیایش گل دوستت داریم