خاطراتت با تاخیر
چند وقتی بود که خوب نتونستم برات از خاطراتت بگم از چند ماه قبل شروع میکنم وقتی یه بار دیگه رفتیم خونه بابا بزرگ (بابای بابایی) برای بدنیا اومدن شما نذر کرده بودند که جلوی دسته مسجد شون روز تاسوعا گوسفند قربونی کنند ما هم رفتیم اونجا که هم شما اونجا باشید و هم دیدارها رو تازه کنیم
تو راه موقع رفتن
تو راه داری برای مامان و بابا آواز میخونی آآآآآآآآآ
در حال رانندگی
خوشحال از اینکه مامانی هیچی نمیگه و تازه داره ازت عکس هم میگیره داشتی دسته چراغ رو داغون میگردی
رسیدیم خونه و شما قصد داری هنوز بری دد با کیف مامان
آرتین آماده شده ولی دختر من قربونش برم قصد نداره اصلا چفیه رو سرش کنه
این هم ببعی هایی که قربونی شدند و کلی از دور باهاشون بازی کردی کمی میترسیدی ازشون
اصلا مامانی حق نداشت یه لحظه هم شما رو تنها بزاره تنها چیزی که توجه تو جلب میکرد و کمی حواست رو پرت میکرد این اسباب بازی بود که چه چه میزد مال بچگی های عمه بود
این عروسکهای تزیینی رو هم باید از تو جیب شما در میآوردیم
در راه برگشت از مشهد
خیلللللی هوا سرد بود اما سفر خوبی بود راستی حرم امام رضا هم رفتیم اما عکس نداریم