نيايشنيايش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

امید و آرزوی مامانی و بابایی

خاطراتت با تاخیر

1391/12/21 11:44
نویسنده : مامان ریحانه
584 بازدید
اشتراک گذاری

چند وقتی بود که خوب نتونستم برات از خاطراتت بگم از چند ماه قبل شروع میکنم وقتی یه بار دیگه  رفتیم خونه بابا بزرگ (بابای بابایی) برای بدنیا اومدن شما نذر کرده بودند که جلوی دسته مسجد شون روز تاسوعا گوسفند قربونی کنند ما هم رفتیم اونجا که هم شما اونجا باشید و هم دیدارها رو تازه کنیم

تو راه موقع رفتن

 

تو راه داری برای مامان و بابا آواز میخونی آآآآآآآآآقلب

 

 

در حال رانندگی عینک

 

خوشحال از اینکه مامانی هیچی نمیگه و تازه داره ازت عکس هم میگیره داشتی دسته چراغ رو داغون میگردی متفکر

رسیدیم خونه و شما قصد داری هنوز بری دد با کیف مامان

 

 

آرتین آماده شده ولی دختر من قربونش برم قصد نداره اصلا چفیه رو سرش کنه

 

این هم ببعی هایی که قربونی شدند و کلی از دور باهاشون بازی کردی کمی میترسیدی ازشون

 

 

اصلا مامانی حق نداشت یه لحظه هم شما رو تنها بزاره تنها چیزی که توجه تو جلب میکرد و کمی حواست رو پرت میکرد این اسباب بازی بود که چه چه میزد مال بچگی های عمه بود

 

 

این عروسکهای تزیینی رو هم باید از تو جیب شما در میآوردیم

 

 

در راه برگشت از مشهد خواب

 

 

خیلللللی هوا سرد بود اما سفر خوبی بود راستی حرم امام رضا هم رفتیم اما عکس نداریم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)