نيايشنيايش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

امید و آرزوی مامانی و بابایی

عید امسال

نمیدونم چرا امسال اینقدر کم ازت عکس گرفتم همین چند تا رو هم از خاله فرزانه گرفتم تو وبلاگت هم نمیتونم خوب عکس بزارم عکسها نامرتب میشه اینجا داری از بابابزرگ و بابایی شباش میگیری چون خیییلی خوشگل میرقصیدی     اینجا  هم داری شعر میخونی چند تا شعر جدید هم یاد گرفتی و خییییلی هم خوب میخونی   منو بابایی که کلی از حرکات جدیدت تعجب کرده بودیم رقصیدنت هم عوض شده دختر مودبم عاشقتم                   ...
9 ارديبهشت 1393

نوروز 93

عید امسال از سالهای پیش قشنگ تر و خوشگل تر بود هر روز بودن با تو قشنگ تره دخترم این سومین بهار بودن در کنار عزیزترینمه ماشالله خیییلی شور وشوقت زیاده این سفره کوچولو روسعی کردم خیلی جمع و جور پهن کنم تا زیاد جلب نظرتونو نکنه اما بیشتر اوقات دورو برش بودی منم میترسیدم دست تو آب ماهی کنی اما از اونجا که خیلی خانم شدی با کمی نصیحت مادرانه دیگه 13 روز رو گذروندیم یه سبزه خوشگل هم داشتیم که زود زرد شد و ازش فقط فیلم داریم این عید خیلی بهت خوش گذشت دو تا مهمون کوچولو هم داشتیم که برات جذاب بودن اول امید کوچولوی خاله اومد که قربونش برم خیلی ریزه میزه بود و یه مراسم هم خونه بابابزرگ براش گرفتیم که شما آخر مراسم همه مهمونها رو از جیغ های بنفش رنگتو...
9 ارديبهشت 1393

امید گلمون

بالاخره خاله فرزانه هم نی نی دار شده یه پسر نا ز خیلییییی کوچولو به اسم امید ما هنوز ندیدیمش ان شالله عید یکم این مطلب رو دیر گذاشتم تا عکس امید جونم به دستم برسه خاله جون این عکس رو برامون ایمیل کرد قربونش برم الهی هزار ساله شی خاله جون  اینجا آقا امید یک ماهو چند روزه بوده ...
21 اسفند 1392

محرم 92 با تاخیر

امسال ایام محرم برام یه جور دیگه بود چون ماشالله بزرگ شدی و همه جا کنارمی امسال خییلی جاهایی که قبلا بخاطر کوچولو بودنت نمیتونستم برم با هم رفتیم نیایش وآرتین روز تاسو عا خونه بابابزرگ     یکی از این گوسفندا نذر شما بود و یکی هم نذر هر ساله بابابزرگ خونه مامان بزرگ قبل از شروع مراسم عزاداری ا  ...
28 بهمن 1392

عکسهای سه ماه گذشته

یه روز سرد پاییزی رفتیم ویلای خاله سیمین و یه آش خوشمزه خاله پز که خیلی تو سرما میچسبید رو خوردیم   قرار بود دو تایی برید آتلیه وااای یه سره ژست میگرفتید      نیایش و حلما      رفتیم  یه مهد که کمی با بچه ها بازی کنید چون هوا سرد شده بود و پارک نمیشد ببریمتون        عید غدیر خونه مامان بزرگ   ...
24 بهمن 1392

سه ماه گذشته

   سه ماه گذشت  اما برام خیلی طولانی گذشت  کارو مشغله ام زیاد بود  بدترین اتفاق تو این سه ماه بستری شدنت تو بیمارستان بود  یه روز با حلما تو خونه بازی میکردید که نمیدونم چطور شد چیکار کردید که این اتفاق وحشتناک افتاد و پرده گوشت پاره شد اونقدر اون روزها بد بود که نمیخوام ازش بنویسم اما هیچ وقت اون لحظه ها تو روز 21 آذر از یادم نمیره  میگذرم اما روزهای خوب بزرگ شدنت بهترین روزهای این سه ماه بود عزیزم خانم شدی دیگه بزرگ شدی بعضی حرفها و کارات برام خیلی عجیبه حرفهای  بزرگتر از سنت گاهی اوقات خیلی میخندونتمون و گاهی هم از تعجب  .... چند تا عکس از این روزها رو تو پست بعد میزارم     ...
24 بهمن 1392

جملات مخصوص خودت

وااااای از دست این  جملاتت دلم غش میره واسه حرف زدنت  وقتی یه چیزی میخوایی و باهاش مخالفت میشه اینقدر ناز میگی من گناه دارم  نی نی ام  یا تو گریت میگی تو رو خدا  خدایا کمکم کن  اون موقع دیگه دویونم میکنی یا هر وقت برات شهر میخونم تو هم میخوایی بخونی میگی بخونم اگه بگم آره اونقدر کیف میکنی  اگه بگم نه یه جور نگام  میکنی بعد میگی نخونم  سرتو میندازی پایین مثلا ناراحت میشی  اونقدر لحنتو دوست دارم همش میگه من تولد خیلی دوست دارم عاشقشم بیشتر از اون عاشق عروسیو آراهشو (آرایش) لوژ(رژ) هستی هرروز با ذوق تمام میگی امروز بریم لوژ بزنیم آراهش کنیم تلبد بگیریم نای کنیم ممونا بیان دس بزنیم ...
9 آبان 1392

بابا بزرگ ولی

بابابزرگ چند وقته کمر درد داشت و خیلی اذیت میشد بعد از کلی سختی بالاخره دکتر بهش وقت عمل جراحی داد خیلی نگرانش بودیم و خدا رو شکر عملش هم با موفقیت انجام شد و حالا چند روزه که خونه ماست و شما روزها خونه میمونی  و خوشحالی که خونمون دیگه خلوت نیست و حوصلت سر نمیره آرتین هم پیشته و کلی بازی میکنید تنها اتفاق بد اینه که یه ماه پیش دستت لای در خونمون موند و متاسفانه ناخن انگشت کوچولوت افتاد این بدترین اتفاقی که تا حالا برات افتاده   ان شالله خدا همه پدر بزرگ و مادر بزرگ ها رو سالم و سلامت بداره  آمین
9 آبان 1392

بای بای پوشک

نیایشم دیگه پوشکی نیستی دقیقا روز عید قربان دخترم  خاااااانم شد مامان سه روز تعطیلی داشت با هم شروع کردیم شب قبلش کلی باهات صحبت کردم و همه چیزو بهت توضیح دادم خیلی خوب گوش میکردی و میگفتی باشه   از اول صبح هم شروع کردیم واقعیتش خییییییییلی استرس داشتم و فکر میکردم نمی تونم  ضمن اینکه مامان بزرگ هم نبود و رفته بود مسافرت  و من میخواستم خودم رو هم امتحان بکنم که میتونم یا نه باورم نمیشد اینقدر خوب باهام همکاری کنی  با کمترین اشتباه ظرف سه روز کاملا پوشک رو گذاشتی کنار  البته به اصرار موکد باباجون شبها پوشکت میکنم اما  شما تو پوشک دیگه کاری انجام نمیدی حدود ساعت پنج صبح بیدارم میکنی میگی...
9 آبان 1392