نيايشنيايش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

امید و آرزوی مامانی و بابایی

تعطیلات

تعطیلات عید فطر که برای ما کلا با مرخصی شد پنج روز رو رفتیم خونه بابابزرگ ولی هوا خیییییلی خوب بود خنک ایندفعه حسابی گشتیم روز اول خونه بابابزرگ موندیم و فرداش همراه با با بزرگ و مامان بزرگ رفتیم خونه عمو موسی (عموی بابایی) یه شب اونجا بودیم حال عموی بابایی زیاد خوب نبود و باید حتما بهشون سر میزدیم شب خیلی خوبی بود به شما هم خیلی خوش گذشت فرداش کمی تو شهر درگز  گشتیم و رفیم به سمت شهر کلات آب و هوا بی نهایت پاک  و خوب بود احساس میکردم در شمال هستیم اما هوا بدون ذره ای شرجی در شهر کلات مکانهای تاریخی اون شهر رو دیدیم و همگی رفتیم مشهد خونه عمو میلاد که شما بهشون بینهایت علاقه داری و در کنار عمه ها و زنعمو الهام و البته آرتین...
29 مرداد 1393

فیلم

 علاقه ای زیادی به فیلمهای مربوط به خودت نشون نمیدی قبل از تولدت کلی سیدی کارتون برات خریده بودم اما وقتی برات میزارم چند دقیقه بعد جلوی تلویزیون نیستی امااااااااااااااا فیلمهای بزرگتر ها رو خوب نگاه میکنی هنوز حرف زدنت کامل نشده بود که اسم فیلمها و بازیگراشون رو تکرار میکردی همیشه این شما هستی که ما رو صدا میکنی "مامان بیا شروع شد "  بعضی ها رو هم تا آخر شب بیدار میمونی هر چقدر اصرار میکنیم مامانی برو بخواب میگی نه بزار ببینم چی میشه  آهنگهاشون رو خیلی خوب تشخیص میدی اگه مسابقه بزارین شما اول میشی   اینم یه شب که نمیخوابیدی   شال منم پیچیدی دورت از بس که بابایی کولر رو مستقیم در سر...
26 مرداد 1393

اولین نقاشی

اولین نقاشیت که حالت طبیعی داشت و میشد موضوع رو ازش فهمید تو روزهای آخر ماه رمضون 93 کشیدی من چه ذوقی کردم انگار پیکاسو بهترین تابلوشو بهم هدیه داده اصلا تا حالا مجبور به نقاشی کشیدن نکردمت و سعی نکردم بهت روش کشیدن یاد بدم دوست داشتم آروم خودت یاد بگیری و بکشی این اولین نقاشی بود پاکش کردم وگفتم دوباره بکش و بار سوم درسته که ساده است اما برای من زیباترین نقاشیه ...
24 مرداد 1393

عروس کوچولو

یه روز بعدازظهر جمعه خوابت نمیومد و چون بابا هم میخواست استراحت کنه منو شما رفتیم تو خط عروس بازی من آرایشگر شدم و شما هم عروس کوچولو که عاشق این نقشی چه کیفی کردی میگفتی مامان حالا من عروس شدم نمیخوایی منو ببری آتلیه  این شد که با هم رفتیم آتلیه خونگی و این شد عکسهامون     حالا بعد از کلی عکس گرفتن میگی مامان نمیخوای منو آراهش کنی منکه رژ ندارم عروس نشدم بعد از آرایش فدای اون ادا و اطفارت این عکس هم دیدم تو دوربین هست توحملاتی که برای دین عکسهات میکردی فکر کنم گرفته شده قربون خنده هات برم عزیزم ...
22 مرداد 1393

روزهایی از ماه رمضون که جامونده

شرمنده شرمنده سرم واقعا شلوغ بود و نتونستم به موقع مطالبم رو آماده کنم به ترتیب همه رومیزارم این عکسها برای روزهای ماه رمضان هست که بخاطر تنبلی مامان جامونده بود و حالا برات به یادگار میزارم دخترم خونه آقاجون وخانمجون پدر بزرگ و مادر بزرگ مامان که شما خیلی دوست داری خونشون بری افطار دعوت بودیم کلی با حلما و پرند و پریا بازی کردی و کلا شب خوبی بود و خیلی خوش گذشت مخصوصا که کوثر جون و عمو مهدی رو هم اذیت کردیم اینجا دیگه تقریبا همه رفتند شما و پرند بابابزرگ امسال افطاریشون رو بخش کرد و خونه خودشون به کمک مامان بزرگ و عمو احسان (و البته مامانت هم کمی دست بر آتش برد)  یه افطاری خییییییلی خوشمزه پختن دست همه...
22 مرداد 1393

یه بعد از ظهر تابستونی دیگه

یه روز گرم تابستونی با خاله زهرا و امیر علی رفتیم باغ ملی تا شما دوباره قطار سوار شی و شاید امیر علی هم بتونه سوار شه که نتونست چون هنوز کوچیکه فقط یه عکس یادگاری با شما گرفت و بعد پا شد ولی شما همش میگفتی امیر علی هم باشه سوار این آقا فیله هم اولین باره که شده من دیگه داره ترسم کم کم میریزه وقتی میبینم بچه های کوچیکتر هم سوار میشن شاید ترس من باعث بشه کمتر بتونی از بازی هات لذت ببری باید درخودم یه تغییراتی بدم امیدوارم همیشه بهت خوش بگذره ...
21 تير 1393

کارها و حرفات

  خیلی دوست داری هر موقع از در خونه میام بیرون کفشامو جفت کنی بدو بدو زودتر میری جلوی در حتی اگه مهمونی باشیم یا یه لحظه بخوام برم تو حیاط  هم یادت نمیره نمیدونم چرا اینقدر علاقه داری ما بهت نگفتیم باید اینکارو بکنی گاهی اوقات جو میگیرتت و کفشهای همه رو میزاری جلوی پاشون دختر خوشگل با ادبم خیلی دوست داری وقتی میرقصی روی سرت پول بریزند چند تا پول که شاباشت کنیم همونو باید 20 بار بریزیم کلی کیف میکنی یکی از بزرگترین علاقه مندیهات تولد گرفتن و آتلیه رفتنه خیلی کوچیک تر بودی که آدرس آتلیه ای که همیشه میرفتی رو خوب بلد بودی همیشه گریه هات رو با همین دو چیز آروم میکنم یا در مورد تولدت حرف میزنم و یا در مورد اینکه ...
21 تير 1393

یه روز خونه خاله فاطمه

یه روز بعد از ظهر رفتیم خونه خاله فاطمه الهی بمیرم برات چقدر لاغر شدی  خواستم یکم حال و هوات عوض بشه حلما بلا میخواست بوست کنه تو هم نمیزاشتی  بمن گفت ازش عکس بگیرم   انگار چه قله ای رو فتح کرده از دست شیطونی هاتون که مخصوصه خودونه اینم ژست های الکی تون قربونت برم اصلا حال نداری بازم دست از شیطونی بر نمیداری یه عکس دو نفره دختر خاله ای ...
19 تير 1393

بالاخره مریضی رفت

  بالاخره این مریضی سمج رفت و فقط چند تا سرفه (به قول نیایش بی ادب ) باقی مونده برای بیماریت 3 تا آمپول زدی خیلی دلم برات سوخت وقتی میگفتی مامان اینجا دکتره ؟   من خیلی از آمپول میترسم درد داره دردم میاد مامان حتما فکر میکردی مامان و بابام چقدر ظالمند این همه التماس میکنم اهمیت نمیدند یا شاید فکر میکردی این یه تنبیهه آخه وقتی اومدیم خونه بهم میگفتی مامان دیگه به حرفت گوش میدم دیگه سرما نمیخورم خدا کنه دیگه هیچ وقت آمپول لعنتی سراغت نیاد مادر کلمات قصار نیایش بانو بهت گفتم مامانی میخوام وقت دکتر بگیرم برات بهم جواب دادی چرا اینقدر وقت دکتر میگیری زنگ بزن وقت تولد برام بگیر ...
19 تير 1393