نيايشنيايش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

امید و آرزوی مامانی و بابایی

بیقراری

دیروز و امروز خیییییییییییییییییییییییییییییلی بیقراری تا حالا اینجوری نبودی اصلا به هیچ وجهه آروم نمیشی الان مامان بزرگ نمیدونم چطور آرومت کرده شاید از عوارض دارو بوده اون شب که بردمت اورژانس یه آمپول دگزا بهت زد (بدم میاد از این آمپول )نمیدونم از اونه یا چیز دیگه فقط میدونم دیشب و امروز اشک منو درآوردی واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم همین الان آرومی ولی یه دقیقه دیگه رو نمیدونم دیگه تب نداری و علائمی از بیماری جز یکم آبریزش و بیقراری
1 تير 1393

نیایش تب دارم

عزیزم از پنج شنبه مریض شدی و تب کردی خیلی بیحال بودی پنج شنبه دکترت نبود به قول بابایی نمیدونم چرا همیشه پنج شنبه ها مریض میشی برات استامینوفن و یه چند تا دارویی عمومی دیگه گرفتییم اما دیشب تبت خیییییییلی بالا رفت تا صبح نخوابیدی تا حالا اینجوری نشده بودی تبت 40 درجه بود همش هزیون میگفتی  من تا حالا تجربه تا صبح بیدار بودن بالای سرتو نداشتم ان شالله هیچ بچه ای مریض نباشه و همشون سالم و سلامت شیطونی کنن ومامان باباشونو عاصی کنند اما سالم باشند آمین تا صبح پاشویت کردم و دستمال روی سرت گذاشتم حتی شیاف تب بر هم استفاده کردم برات اما فاییده نداشت ساعت 4 صبح بردیمت اورژانس در بیمارستان که دیدی چقدر گریه کردی یه آمپول بهت زدن اومدیم خونه...
31 خرداد 1393

نیمه دوم خرداد و نیایش 34 ماهه ما

چه زود خانم شدی .سی و چهار ماهه شدی .عزیزم دو ماه دیگه سه ساله میشی  یادم میاد قبل از بدنیا اومدنت یا تو دوران بارداری خیلی وسایل برات میخریدم حتی وقتی نمیدونستم دختری یا پسر اما چون دلم دختر میخواست همه وسایلت دخترونه بود بعضی چیزها رو فروشنده میگفت مال سه یا چهار سالگیه منم میگفتم اووووووووووووو کجاست سه چهار سال دیگه بعضی هاشو میخریدم وقتی بدنیا اومده بودی بهشون نگاه میکردم فکر میکردم خیلی مونده تا ازشون استفاده کنی اما انگار همین دیروز بود شدی سه ساله چشم بهم بزنم یه خانم شدی حتی وقتی مینویسم اشکم در میاد این تل که روی سرته منو یاد اون روزها انداخت  یه بار که رفتم برات گیره و تل بخرم چون مقدارش زیاد بود اینم اشانتیون داده بو...
28 خرداد 1393

خاله بازی تنهاییییییییی

چند وقته تنهایی با خودت حرف میزنی و خاله بازی میکنی فروشندگی بیشترین بازی که انجام میدی از صبح تا شب همه چیز خونه رو بما میفروشی و خرید میکنی بعد هم مامان شدن و خوابوندن و مواظبت از نی نی هات رو دوست داری یه بار قصه بدنیا اومدنت رو برات تعریف کردم از اون موقع همیشه حنا (عروسکت) رو میاری پیشمو میگی مامان نیگا دیگه مامان شدم رفتم بیمارستان گفتن بفرمایید اینم نینیتون دیگه میتونم رژ بزنم؟ وای که شما از مامان بودن فقط علاقه به رژ زدنش داری  هروقت میریم بیرون میگی ببینم مامان رژ زدی ؟ اگه زدی منم بزنمااااااااااا اینم یه روز که داشتی خونه مامان بزرگ تنهایی بازی میکردی   از بازیهای دیگه ای که دوست داری بدو بدو...
24 خرداد 1393

نیایش قرتی

چند وقت پیش یکی از دوستانم گفت برای اینکه دخترم اینقدر دنبال رژ زدن و آرایش نباشه رفتم پیش مشاور و ایشون هم گفتن اصلا بهش فشار نیارین و دعواش نکنید یه رژ ویتامینه بهش بدین اونقدر بزنه تا براش اون جذابیتشو از دست بده منم مجبور شدم بگردم و یه رژ ویتامینه برات پیدا کنم تا ضرر کمتری داشته باشه چقدر ذوق کردی تا اینو دیدی چند روزی هست باهاش سرگرمی و احساس میکنم کمتر دنبال اینی که از تو کیفم چیزی پیدا کنی با خریدن کفش به قول خودت تق تقی و رژ ویتامینه و چند تا لاک فعلا آروم تر شدی چون خیییلی دلت میخواد مثل خانمای دورو برت بشی عزیزم کودکی  کن برای بزرگ شدن خییییلی وقت داری ...
24 خرداد 1393

تولد چهار سالگی حلما

17 خرداد تولد حلما بود که خاله 18 خرداد گرفت تا مطمئن بشه ما از مسافرت برگشتیم از چند هفته قبل از تولد شما و حلما هر موقع همدیگه رو می دیدید در مورد تولد من چی میخوام بپوشم من شمع رو فوت میکنم اول من فوت کنم بعد تو درگیر بودید تا اینکه آخرش به این نتیجه میرسیدید که اول حلما بعد هم نیایش  باز روز بعد روز از نو روزی از نو امسال چون خاله داره یه نی نی تازه میاره و دیگه ماههای آخر هم هست یه تولد کوچولو برای حلما گرفته بود ولی برای همون هم خودش تنهایی زحمت کشیده بود اینها هم چند تا عکس از تولد مینی موسی حلما که خودش واقعا یه مینی موس شده بود نیایش و حلما و فرناز دخترای نانازی ما   حلما واقعا با اون لپای ق...
21 خرداد 1393