نيايشنيايش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

امید و آرزوی مامانی و بابایی

عیدی

امسال کلی عیدی جمع کردی و بابایی هم هر سال فروردین عیدی هات رو برات توی حساب بیمه عمرت میریزه ان شالله سالهای سال با خوشی و خوشبختی زندگی کنی گلم اینها هم چند تا از عیدی های غیر نقدیت که مامانی و بابایی و عمه سمیه برات خریدیم چیزهایی رو که خیلی دوست داشتی و میخواستی که برات بخریم و هدیه باز کردنم خیلی دوست داری لحظه سال تحویل با هدیه هات کلی کیف کردی                 ...
9 ارديبهشت 1393

عید امسال

نمیدونم چرا امسال اینقدر کم ازت عکس گرفتم همین چند تا رو هم از خاله فرزانه گرفتم تو وبلاگت هم نمیتونم خوب عکس بزارم عکسها نامرتب میشه اینجا داری از بابابزرگ و بابایی شباش میگیری چون خیییلی خوشگل میرقصیدی     اینجا  هم داری شعر میخونی چند تا شعر جدید هم یاد گرفتی و خییییلی هم خوب میخونی   منو بابایی که کلی از حرکات جدیدت تعجب کرده بودیم رقصیدنت هم عوض شده دختر مودبم عاشقتم                   ...
9 ارديبهشت 1393

نوروز 93

عید امسال از سالهای پیش قشنگ تر و خوشگل تر بود هر روز بودن با تو قشنگ تره دخترم این سومین بهار بودن در کنار عزیزترینمه ماشالله خیییلی شور وشوقت زیاده این سفره کوچولو روسعی کردم خیلی جمع و جور پهن کنم تا زیاد جلب نظرتونو نکنه اما بیشتر اوقات دورو برش بودی منم میترسیدم دست تو آب ماهی کنی اما از اونجا که خیلی خانم شدی با کمی نصیحت مادرانه دیگه 13 روز رو گذروندیم یه سبزه خوشگل هم داشتیم که زود زرد شد و ازش فقط فیلم داریم این عید خیلی بهت خوش گذشت دو تا مهمون کوچولو هم داشتیم که برات جذاب بودن اول امید کوچولوی خاله اومد که قربونش برم خیلی ریزه میزه بود و یه مراسم هم خونه بابابزرگ براش گرفتیم که شما آخر مراسم همه مهمونها رو از جیغ های بنفش رنگتو...
9 ارديبهشت 1393

امید گلمون

بالاخره خاله فرزانه هم نی نی دار شده یه پسر نا ز خیلییییی کوچولو به اسم امید ما هنوز ندیدیمش ان شالله عید یکم این مطلب رو دیر گذاشتم تا عکس امید جونم به دستم برسه خاله جون این عکس رو برامون ایمیل کرد قربونش برم الهی هزار ساله شی خاله جون  اینجا آقا امید یک ماهو چند روزه بوده ...
21 اسفند 1392

محرم 92 با تاخیر

امسال ایام محرم برام یه جور دیگه بود چون ماشالله بزرگ شدی و همه جا کنارمی امسال خییلی جاهایی که قبلا بخاطر کوچولو بودنت نمیتونستم برم با هم رفتیم نیایش وآرتین روز تاسو عا خونه بابابزرگ     یکی از این گوسفندا نذر شما بود و یکی هم نذر هر ساله بابابزرگ خونه مامان بزرگ قبل از شروع مراسم عزاداری ا  ...
28 بهمن 1392

عکسهای سه ماه گذشته

یه روز سرد پاییزی رفتیم ویلای خاله سیمین و یه آش خوشمزه خاله پز که خیلی تو سرما میچسبید رو خوردیم   قرار بود دو تایی برید آتلیه وااای یه سره ژست میگرفتید      نیایش و حلما      رفتیم  یه مهد که کمی با بچه ها بازی کنید چون هوا سرد شده بود و پارک نمیشد ببریمتون        عید غدیر خونه مامان بزرگ   ...
24 بهمن 1392

سه ماه گذشته

   سه ماه گذشت  اما برام خیلی طولانی گذشت  کارو مشغله ام زیاد بود  بدترین اتفاق تو این سه ماه بستری شدنت تو بیمارستان بود  یه روز با حلما تو خونه بازی میکردید که نمیدونم چطور شد چیکار کردید که این اتفاق وحشتناک افتاد و پرده گوشت پاره شد اونقدر اون روزها بد بود که نمیخوام ازش بنویسم اما هیچ وقت اون لحظه ها تو روز 21 آذر از یادم نمیره  میگذرم اما روزهای خوب بزرگ شدنت بهترین روزهای این سه ماه بود عزیزم خانم شدی دیگه بزرگ شدی بعضی حرفها و کارات برام خیلی عجیبه حرفهای  بزرگتر از سنت گاهی اوقات خیلی میخندونتمون و گاهی هم از تعجب  .... چند تا عکس از این روزها رو تو پست بعد میزارم     ...
24 بهمن 1392