نيايشنيايش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

امید و آرزوی مامانی و بابایی

گلچین ماه اول

دختر گلم  چون چند ماه اول دوربین عکاسی نداشیم اما تا دلت بخواد فیلم داری و این عکسها رو از روی فیلمت گرفتم بابایی خیلی اصرار داشت که عکسهای خیلی کوچولویی دختر نازمون رو هم تو وبلاگش بزارم و ما هم گفتیم چششششششششششششششم   عکسهای یک ماهگی نیایش مامان در ادامه مطلب نیایش مامان اینجا دو روزه بودی و هنوز بند نافت هم نیفتاده تو شش روزگی بند ناف دختر گلم هم افتاد و مامانی رو خیلی خوشحال کرد   اینجا هم شش روزه بودی قربون پاهای کوچولت برم مامان اینجا هم رفتی حمام ده روزگی اولین بار رفتیم خونمون و شما هم برای اولین بار تو تخت خودت خوابیدی روز دهم پانزده روزه مامان بغل آقاجون ...
2 دی 1391

گلچین عکسهای دو و سه ماهگی

اینها هم عکسهای دو و سه ماهگی عشق مامان که دیگه داشت توپولو میشد   عکسهای جیگر مامانش در ادامه مطلب   نیایش در آغاز دو هاهگی برای اولین بار داره میره مسافرت پابوس امام رضا و خونه بابابزرگش در راه بازگشت تو شهربجنورد لالا کرده و مامان و بابا عمه سمیه دارن غذا میخورن اینجا هم نمایی دیگه از عششششششششق مامان روزیه که رفته بودی مهمونی هرچند لباست خوب دیده نمیشه ولی عمو میلاد برات خریده و من هم برات نگه داشتم عاشق تشک بازیت بودی الان رو زمین میکشیش مخصوصا از نور و صداش خوشت میومد این عکس رو تو اتاق حلما ازت گرفتم بابایی رفته بود ماموریت و بابابزرگ و مامان بزرگ هم رفته بودند کرمان و ما هم ...
30 آذر 1391

خاله

روزهامون هر روز قشنگ تر میشه در کنار تو . اونقدر با هم خاطرات زیبا داریم که باید تمام وقت اینجا برات بنویسم داشتم عکسهای پارسال رو نگاه میکردم واقعا با الان خیلی تفاوت داری هی عکسها رو نگاه میکنم و میگم این دختر منه !!!!!!!!!!!!! چقدر ماشالله بزرگ شدی تصمیم گرفتم عکسهات رو به تفکیک ماه اینجا برات بذارم مخصوصا برای خاله فرزانه که از ما دوره و براش تجدید خاطره بشه  به زودی هم عکسهایی که مامان گرفته و هم عکسهای آتلیه گل دخترمون رو برای یادگاری اینجا میزاریم تا خاله اینقدر به مامان غر نزنه   ...
28 آذر 1391

روزهای سخت

این رو زها واقعا سخت بود مامان امتحانات میان ترمش شروع شده و دخترم هم تقریبا از اول پاییز مریضه و دل بابایی و مامانی رو خیلی سوزونده الهی مامان برات بمیره اول پاییز سرما خوردی ولی خفیف بود بعد از اون حساسیت به چه خوراکی بود شک دارم ولی فکر کنم روز قبلش با حلما خیلی شکلات خوردی و فرداش تمام بدنت قرمز شد از اون موقع در تحریم شکلات هستی و خدا رو شکر دیگه برات این مشکل پیش نیومده  من هم که بد جور درگیر دانشگاه و سر کار و خونه داری شدم و واقعا خسته ام بعد از چند روز دوباره مریض شدی تب شدید و بی حالی مامانی فدات بشه دو تا آمپول زدی فرداش دیگه هیچ خبری نبود و این چند روز بعد از عاشورا که از مسافرت بر گشتیم هم دوباره سرما خوردی اما این دف...
18 آذر 1391

روزهای نزدیک به تولد نیایش

مامانی این روزها سرمون حسابی شلوغه اول از همه تولد دخترم چند روز بعد عروسی آقا امیر محمود (پسر خاله مامان)و خانم مهربونش ملیحه جون بعد تا چند روز تکون نخوردیم عروسی خاله زهراست این روزها همه دارند تلاش میکنند تا جشنی خوشگل و شاد بگیرند امیدوارم همیشه زندگی ها پر از شادی باشه مهمترین چیزی که فکر مامان رو مشغول کرده اوووووووول از همه واکسن یک سالگی دختر نازنینمه وبعد هم اولین سالروز تولدش تمام تلاشمون رو میکنیم که بتونیم یه جشن کوچیک اما شاد و به یاد موندنی برات بگیریم امیدوارم این واکسن اصلا دختر کوچولو منو ادیت نکنه این عکسها هم گذر این چند روز پایانی تا تولد دخترم تازه بیدار شدی   خونه خانمجون مامان بزرگ مامان افطاری د...
14 آبان 1391

روز پدر بزرگ و مادر بزرگ

همونطور که قبلا برای دختر گلم نوشتم روز 10 مهر روز پدر بزرگ و مادر بزرگ بود و ما همگی خونه خاله زهرا بودیم و برای خوشحال کردن بابا و مامان بزرگ یه کیک گرفتیم و سورپرایزشون کردیم بابا و مامان عزیز هیچ وقت ما نمیتونیم گوشه ای از زحمات شما رو جبران کنیم اینم نمایی از کیکی که عمو احسان خریده بود بخاطر ناهماهنگی دو تا کیک خوشمزه داشتیم دخترم تو خونه خالش نیایش عاشق بابابزرگ و مامان بزرگ هستی چون هر روز بخاطر کار مامان اونجا هستی  خیلی به اونها عادت کردی  وقتی ما سفر بودیم میگفتند خیلی بهش عادت کردم و دلم تنگ شده و طاقتمون اصلا نمیاد زودتر بیاید وقتی بعد از پنج روز اونها رو دیدی اونقدر ذوق کردی که من واقعا تعج...
14 آبان 1391

گلم 14 ماهه شد

گل نازنینم ١٤ ماهگیت مبارک عزیز دل مادر ١٤ ماه از بودن در کنار عزیزترینمون میگذره خدایا شکرت هزاران بار شکر زبونم قادربه گفتن احساسم نیست عاشقانه دوستت دارم بهترینم اینقدر این روزها شیرین تر شدی که فقط خدا حالم رو میدونه دیگه هر چی بگم به خوبی منظورم رو میفهمی به قول بابا بزرگ سنگ صبورم میشی سنگ صبورم دوستت دارم   ...
14 آبان 1391

پیشرفتهای نیایش

عزیزکم هر روز یه کار جدیدی انجام میدی منو بابایی عاشق شیرین کاریهاتیم از پنجم مهر که خودت میایی بیرون تو خیابون و راه میری و اصلا هم دلت نمیخواد بغلت کنیم یاد گرفتی که باید چطور بیرون بری کیفت رو میندازی روی دستت (الهی فداااااااااات بشم یه دونه من ) مثل یه خانم شیک و میری کفشتو از رو پلها برمیداری و اصرار که باید بری بیرون چند روز پیش رو تخت خونه بابا بزرگ خوابیده بودی که مامان بزرگ میاد جلوی در برای کاری میبینه دخترم از روی تخت اومدی پایین از پله ها خونه و پله های راه رو اومدی بیرون دم در هم خوشحال بودیم که خودت بدون افتادن میتونی بیایی بیرون هم از اینکه اگر اتفاقی خدای نکرده برات می افتاد حالمون بد شده بود خودت به راحتی ...
20 مهر 1391

عکسهای یک ونیم ماه اخیر

راه رفتن دختر نازنینم الهی مامان قربون قدمهای کوچولوت بره جیگرم     این آقا کوچولو هم آرتین خان هست که اینجا 23 روزه است       اینجا هم دخترم خونه عمو میلادشه   قربون ناز کردنت برم عزیزم این حرکات ناناز رو هم بابابزرگ (بابا مامانی ) بهت یاد داده که خودتو بندازی رو تخت البته شما اینجا رو مبل انجام دادی   بعد هم به افتخار خودت دست میزنی بالاخره یاد گرفتی شکلات بخوری البته الان دیگه شکلات رو باز میکنی و میخوری   همیشه هم از تیکه های کوچولوت به مامان هم تعارف میکنی بعد از اومدن از خونه عمو میلاد با بابایی و عمه یاسمین رفتیم پا...
17 مهر 1391