نيايشنيايش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

امید و آرزوی مامانی و بابایی

دخترم برای تو

نیایشم که عاشق دوربینه قربون ژستهای الکیت برم وقتی میگم الکی بخند اسباب بازی مورد علاقه ات واکرت هست که ازصبح تا شب هم باهاش بازی کنی باز هم ولش نمیکنی اینهم حالتهای جدیدت دختر م اینجا لالا کردی یه لالای ناز اینجا هم مریض بودی خیلی لاغر شدی گلم   ببین چقدر لاغر شدی وقتی بهت بگیم نماز بخون   وقتی اعضای بدنت رو بگم به مامان نشون میدی وقتی میگم گوشت کو ؟ اینم کار خطرناکت که جدیدا علاقه مند شدی مثل مامان غذا بپزی کلاغ پر میکنه نازنینم البته از 8 ماهگی یاد گرفتی و هر موقع میگم نیایش پر زودتر خودت دست میزنی اینجا هم میگی آاااااااااااااااااو خودتو مامان ...
17 مهر 1391

اتفاقات یک و نیم ماه اخیر

دخترم این روزها اتفاقات زیادی افتاده که من برات ثبتش نکردم چون مامان ازاین ترم دوباره برگشته دانشگاه تا ترم آخرش رو هم تموم کنه بعداز ٤ ترم مرخصی که به خاطر گل کوچولوم گرفتم اولین ومهمترین چیز راه افتادنت بود که یک روز بعد از عروسی خاله زهرا جون راه افتادی و دل مامان و بابا رو شاد کردی اون روز بابابزرگ شمرد و شما ١٧ قدم پشت سر هم راه اومدی همه با هم میشمردن و ناناز مامان تاتی میکرد دومین موضوع واکسن یک سالگیت بود که خدا رو شکر اصلا اذیت نشدی فقط موقع واکسن زدن کمی گریه کردی  الهی مامان برات بمیره وقتی بعد از گریه هق هق میکنی منو بابایی فقط مونده شروع کنیم به گریه سومین موضوع هم اضافه شدن یه عضو جدید به خانواد...
17 مهر 1391

ادامه عکسها

پادشاه قلب مامان که مثل یه ملکه مغرور به مهموناش نگاه میکنه   کارت تولد    از همه غذاها عکس ندارم اون روز فقط  در حال دو چند تا عکس هم میگرفتم                 هدیه برای بچه ها مسواک زنبوری هدیه بزرگتر ها کارت تشکر برگه یادگاری   نازنینم با تنها هدیه های غیر نقدیش که خیلی هم خوشحالش کرد خدا رو شکر همین دو تا بودند  که دخترم رو آخر شب سر ذوق بیارن تا مامان رفت یکم به کارهاش برسه دختر مامان هم رفت پی کار مورد علاقش موقع جمع کردن تزیینات فردای تولد در پا...
10 مهر 1391

عکسهای تولد زنبوری گل مامان

گل مامان در حال کمک کردن یک روز قبل از تولدش دسته گل دخترم در حال کمک   تزیینات     لباس بیمارستان نازنینم     ادامه عکسهای تولد نیایش   بنر دخترکم و جایگاه عزیز دلم کلاه مهمونهای عزیز   تاج ملکه زنبورها فلش به سمت تولد تزیینات       بقیه عکسها در پست بعدی ...
10 مهر 1391

عروسی خاله

این پست با تاخیر نوشته شد عزیز دلم بالاخره عروسی خاله زهرا هم تموم شد خاله جون نیایش خیلی دوستت داره و حالاکه از خونه بابا بزرگ رفتی تا میگم خاله کجاست دستاشو می چرخونه و دور و برش و نگاه میکنه و میگه نیست مامان بزرگ خیلی دلش گرفته بود چون خاله ته تغاری خونه بابا بزرگ بود و دیگه خونه بابابزرگ خالی میشه  (البته با وجود منو تو اون خونه هیچ وقت خالی نیست )مامان بزرگ میگه اگه نیایش هر روز پیشم نبود چیکار میکردم!!!!!!!!  نیایشم از موقعی هم که خاله رفته یه شیرین زبونی هایی برای مامان بزرگ و بابابزرگ میکنی که دل همه رو میبری خلاصه عروسی خیلی خوبی بود و به ما خیلی خوش گذشت ولی متاسفانه دخترم یک ساعت بعد از شروع مراسم شروع به گریه کردی ...
10 مهر 1391

بدون عنوان

این اولین مطلبی که برای دخترم تو وبلاگش مینویسم   امروز هفت ماه و بیست و هشت روزه ای عزیز دلم تا حالا تو دفتر خاطراتت روزهاتو ثبت میکردم اما از امروز اینجا همه چیزو برات مینویسم  خیلی خلاصه از این چند وقت برات میگم گل مامان عزیز دل مامان تو یه روز گرم تابستون ٢٠ ماه رمضون روز  شهادت امام علی و شب قدر در بیمارستان دکتر بسکی بدنیا اومدی نمیتونم از احساسم لحظه ای اولین بار دیدمت بگم اشکم سرازیر شده بود خانم دکتر میگفت گریه نکن دخترتو ببین ماشالله چقدر سفیده ولی اصلا مو نداره برعکس مامانش  بابا و مامان بزرگ و خاله زهرا و عمه سمیه پشت در اطاق عمل منتظر دیدنت بودند عزیزم اینقدر ظریف و کوچولو بودی ...
3 مهر 1391

عروسی

عروسی پسر خاله مامان هم به خوبی و خوشی تموم شد و به همهون خیلی خوش گذشت دختر من تقریبا تموم عروسی بغل بابا و بابابزرگ بودی و اصلا هم احساس ناراحتی نکردی فقط آخر شب دیگه خوابت میومد و مامان و بابا هم به خاطر گل کوچولو شون دیگه باقی عروسی که کاروان عروسی و خونه عروس و داماد که یه مجلس دیگه داشتند رو نرفتیم (فقط به خاطر تو ) عمو امیر محمود عزیز و خاله ملیحه مهربون پیوندتان مبارک   ...
10 شهريور 1391

تولد دختر نازنینم

بالاخره تولد دختر قشنگم به خوبی و خوشی تموم شد دلم میخواست بهترین تولد رو برات بگیرم منو بابایی تمام سعی خودمون رو کردیم تا یه شب به یاد موندنی رو برات رقم بزنیم عزیزم باورش برامون سخته اما تو یه ساله شدی از چند ماه قبل درگیر کارهای تولد بودیم همه مهمونا از جشن کوچیک ما خوششون اومده بود مخصوصا از زنبور کوچولوی مامان الهی قربون دختر گلم بشم  با اینکه خوابت میومد اما حسابی با ما همکاری کردی  و کلی هم میخندیدی و میرقصیدی و از اینکه اینهمه فامیل مهربون دورت بودند خوشحال بودی مامانی یه کلیپ برای دختر گلش سفارش داده بود که وقتی به دستمون رسید و برای اولین بار با بابایی نگاه کردیم اشک تو چشمامون جمع شده بود خیلی سعی داشتم...
4 شهريور 1391

چيزي به تولد گلم نمونده

عزیز مامان ١٠ روزه دیگه به تولدت باقی مونده یاد پارسال این روزها و شبها منو به یه دنیای دیگه میبره چقدر زود گذشت انگار واقعا دیروز بود شبها راحت نمیتونستم بخوابم  هر چند دختر گلم تو تمام بارداری مامان اصلا اذیت نشد سر حال سر حال بودم اما خوب اواخر یکم کمر درد طبیعی هست بگذریم:  به خدا نمی دونم چطور بگم واقعا نفهمیدم کی گذشت عزیز دل مادر تو کی یکساله شدی یاد روزهایی که تو دل مامان بودی منو به سر شوق میاره یاد لحظه قشنگ به دنیا اومدنت یاد روزها ی اول و ماههای اول .............چی بگم لحظهای که اولین بار نگاهم کردی اولین کلمه ای که گفتی اولین بار که غلطیدی نشستی سینه خیز رفتی وقتي چهار دست و پا رفتي من وخاله چه جيغ و دادي كرديم چ...
21 مرداد 1391

دومین دندون دخترم

عزیز مادر دومین دندونت دیروز از تو لثه کوچولوت اومده بیرون دیروز همش بیحال بودی سرت روی شونم بود و هیچی نمیگفتی نه میخندیدی نه بازی میکردی  مامان بزرگ میگفت نیایش که اینطوری باشه من دیونه میشم همش میگفت چرا اینطوری شده بچم ولی چون دفعه پیش هم همین طور شده بودی دیگه میدونستیم که یه مروارید دیگه داره حال بچم رومیگیره  هنوز برات دندونی نگرفتیم منتطر خاله فرزانه ایم چند روز دیگه میاد و به مامان کمک میکنه و یه آش دندونی خوشمزه برای دخترم درست میکنیم امروز خدارو شکر بهتری عزیزم  الان هم لالا کردی گفتم لالا یاد شیرین کاریت افتادم که دل منو و بابایی رو میبره تا بهت میگیم لالا کن هر جا باشی سرت رو میزاری روی زمین و اونقدر...
26 تير 1391